تکنیک اسکمپر توسط دکتر « اسبورن » ارائه شده است و یکی از مدلهای جلب رضایت مشتری و ایجاد خلاقیت و ابتکار در رسیدن به هدف است. این تکنیک به نام سئوالات ایده برانگیز ویا صورت تطبیقی (shecklist ) نیز معروف است.کلمه ی اسکمپر ( SCAMPER ) از حروف اول هفت کلمه تشکیل شده است .هر یک از آنها نشانه ی یک جهت و سمت و سوی فکری است که شامل یک سری سئوالات تیپ می باشد. این تکنیک که کاربرد اصیلش بر پایه ایده یابی فردی طراحی شده است ،می تواند به نحو بسیار اثر بخشی برای گروه ها نیز مفید باشد.به عنوان مثال می توان از آن ،قبل از جلسات یورش فکری استفاده کرد.هدف اصلی این تکنیک تحریک قدرت تصور است تا آنرا در جهات و ابعاد مختلف و ضروری به حرکت در آورد .این تحریک بوسیله یک سری سئوالات تیپ و ایده برانگیز صورت می گیرد که شخص در رابطه با مسئله مورد نظرش از خود سئوال می کند و نهایتا با افزایش ایده ها ،کیفیت ایده ها تضمین و ارتقا می یابد. نظر به اهمیت و فراگیری این تکنیک ،برای هر یک از جهات فکری ،تعدادی سئوال نمونه و تعدادی مثال واقعی ارایه و در پایان ،تمریناتی برای هر یک از آنها تهیه شده است .لازم به توضیح است که مقصود از تمرینات این بخش گرفتن نتیجه ای کاربردی ،دقیق و صحیح و قابل اجرا نیست بلکه انتظار می رود خواننده با کوشش ذهنی که در این تمرینات به عمل می آورد آمادگی بیشتری برای ایده یابی در مسایل و امور واقعی و اجرایی خود پیدا کند.
ادامه مطلب ...
این مطلب در مورد تکنیکی است که تفکر را برای شخص آسان کرده و با سادهسازی تفکر و جهت دادن به تفکر این امکان را برای فرد بوجود میآورد که نتیجه عمل فکر کردنش به همگرایی رسیده و در عین حال دارای جامعیت در نگاه بوده و بالطبع موفقیتش در حصول نتیجه بهتر محتملتر شود. گذشته از این ابزاری را برای یک گروه که در حال بررسی یک موضوع هستند فراهم میآورد که در عین اینکه برای هر فرد گروه سادگی و جهت دهی را ایجاد مینماید همچنین کل اعضاء گروه را نیز با یکدیگر هماهنگ مینماید. این تکنیک را ادوارد دبونو پدر تفکر خلاق ارایه میکند و میکوشد نشست افراد به دور یکدیگر را به اقدامی ثمربخش و کارا تبدیل نماید. «دبونو» سعی میکند به کسانی که به دور هم جمع میشوند، بیاموزد که به تفکر خود نظم دهند و با تفکر دیگران همراه شده و آنگاه در این میان، به راههای خلاقانه بیاندیشند و با یک هماهنگی مدبرانه نتایج را طبقهبندی و اولویتبندی کرده و در تصمیمگیریها از آن استفاده کنند.
عده ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند..! هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند..
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟...
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم..
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد..
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است. آن روز، باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم..
این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است...
زن گفت : بهترین روز زندگی من امروز است ، زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمیتوانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است ، تا آن را هر طوری که میخواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است و خدا را برای این شکر میکنم...
روزی مردی نابینا روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد : من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامهنگاربه آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد :
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !
در زمانهای قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی میکرد. این مرد به داروغه شهر بدهکار بود ونمیتوانست قرض خود را پس بدهد. یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه در آورد از بدهی اش چشمپوشی میکند. مرد فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و موضوع را با او در میان گذاشت . دختر گفت من به یک شرط این مسأله را قبول میکنم، به این شرط که در حضور مردم شهر مراسمی ترتیب دهیم. در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ ، یکی سفید و یکی سیاه، میگذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را در بیاورم . اگر سنگ سیاه را در بیاورم درخواست داروغه را قبول میکنم وگرنه او باید قرض تو را ببخشد . روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد. یک روز مانده به مراسم یکی از سربازان زیردست داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگ متفاوت هر دو سنگ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هرکدام را که بردارد بازنده شود. سرباز خبر را به مرد فقیر و دخترش رساند . اما دخترک به پدر گفت که ای پدر هیچ نگران نباش که من حتماً پیروز میشوم. و همینطور هم شد ! حالا به نظر شما دخترک چه کاری انجام داد؟ چگونه در مسابقه برنده شد؟
دخترک در روز موعود دست در کیسه کرد و یکی از سنگها را بیرون آورد و قبل از این که به دیگران نشان دهد با قدرت آن را به خارج از میدان پرتاب کرد . بعد گفت حالا که به آن سنگ دسترسی نداریم میتوانیم سنگ دیگر را ببینیم و هرچه که بود، برعکسش آن سنگی بود که من درآوردم. و میدانیم که سنگ باقیمانده داخل کیسه سیاه بود !
اگر مىخواهى ثروتمند شوى در قدم اول باید رقمى را که مىخواهى و این که چقدر به خودت فرصت مىدهى تا آنرا بدست آوری را بنویسى، اینرازى شگفت، اما بسیار ساده است؛ مواظب باش سادگیش گولت نزند! آنچه بیشتر مردم از آن بىخبرند این است که زندگى دقیقاً به ما همان چیزى را مىدهد که مىخواهیم. پس نخستین کارى را که باید انجام دهى این است که دقیقاً آنچه را مىخواهى انجام دهى! پس اگر تقاضاى تو، مبهم باشد، آنچه بدست مىآورى همانقدر مبهم خواهد بود...
تمام موفّقان دنیا که کارهاى بزرگ انجام دادهاند همواره مخالفتهاى جدى متفکران خردگرا را نادیده گرفتهاند! در بیشتر موارد، استدلال و منطق در راه توفیق بزرگ به موانع راه تبدیل مىشوند...
تا مادامى که به آرمان "ثروتمند شدن" خو نگرفتهاى و مادامى کهاین آرمان بخشى از زندگى و اندیشهات نشده است، هیچ چیز نمىتواند به تو کمک کند تا دولتمند شوى.
«کیم وو چونگ» موسس شرکت «دوو» می گوید: در آن سالهاى فقر و محرومیت جوانى، حتى یک پشیز هم درجیب نداشتم. هنوز نمىتوانم افکارى را که وقتى شبها دیرگاهان از کتابخانه خارج مىشدم و یا هنگام پیمودن راه طولانى، نگاهم بهآسمان دوخته مىشد و این افکار، بر سرم سنگینى مىکرد، فراموش کنم؛ در آن موقع به نظرم مىرسید دنیا از آن من است و من مىتوانم تمام عالم را در میان بازوانم جاى دهم، هیچ چیز در ذهنم غیرممکن نمىآمد. ما فقیر بودیم امّا قلبم، مالامال از آرزوها بود و هیچ چیز را سد راه خود نمىدیدم.
هدف و آرمان مانند نقشه است و تصور آن شکل را مىآفریند و آنگاه سبب مىشود که انرژى مادّى، جذب شده و به سوى آن شکل هدایت شود و جریان یابد و سرانجام در عرصه مادى تجلى گردد. حتى اگر براى متجلى ساختن آرمانهاى خود، مستقیماً دست به عمل نزنیم باز این اصل کار خود را مىکند. صرف داشتن آرمان و نگاهداشتن آن در ذهن، یک انرژى است که تصویر آن اندیشه را به خود جذب مىکند و در عرصه مادى مىآفریند.
دیپاک چوپرا، در این مورد داستان شگفت و آموزندهاى را تعریف مىکند: در هند وقتى بچه فیلی را تربیت مىکنند، مربیان یک پاى حیوان را با ریسمان به درختى مىبندند. چندى نمىگذرد که بچه فیل چنان به این بند عادت مىکند که دیگر نمىکوشد خود را آزاد کند و بعدها وقتی بزرگ شد، حتى اگر ریسمان معمولىهم به پاى او ببندند، از حرکت باز مىایستد. اگر چه این نه ریسمان، بلکه یک باور است که او را متوقف مىکند.
ناپلئون دو جمله بسیار زیبا دارد؛
"نژاد بشر در سیطره تخیّل اوست."
"ناممکن، واژهاى از لغت نامه احمقهاست."
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک اصلا مسئله ندارند
وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مىخواست وارد مىشد و از او چیزى طلب مىکرد و حاتم به او عطامىکرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و «حاتم بخشى» کند. مادرش گفت: «تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را بهزحمت مینداز.» برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگرى رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: « تودوبار گرفتى و باز هم مىخواهى؟! عجب گداى پررویى هستى ! »
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: «نگفتم تو لایق این کار نیستى. یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم. اوهیچ بار مرا رد نکرد. من فرق تو را با او وقتى دانستم که شیر مىخوردى. تو یک پستان در دهان مىگرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مىگذاشتى تا دیگرى از آن نخورد، امّا او با دیدن طفلى دیگر، پستان را رها مىکرد و در اختیار او مىگذاشت » .
ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟ پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد! در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت. توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود .
روحش شاد
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم .
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش . فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم در قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که در دل تو رشد کرده .
در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد , در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد , ولی یک عمر طول میکشه تا کسی رو فراموش کنی .
دنبال نگاهها نرو , چون می تونن گولت بزنن , دنبال دارایی نرو چون کم کم افول می کنه , دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی , کسی رو پیدا کن تو را شاد کنه , چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد .
دقایقی در زنگی تو هست که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و در دنیای واقعی بغلش کنی , رویایی رو ببین که می خوای , جایی برو که دوست داری , چیزی باش که میخوای باشی , برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی , چون فقط یک جون داری و یک شانس .
آرزو می کنم به اندازه کافی شادی داشته تا خوش باشی , به اندازه کافی بکوشی تا قوی شوی .
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب میگذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت.
نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.
شرح حکایت
هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا کرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.
بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که
چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.
شتر مادر: پسرم. این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزیزم..
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه کار میکنیم؟
مهارتها، علوم، توانائیهاو تجارب فقط زمانی مثمر ثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید.
الان شما در کجا قرار دارید؟
شرح حکایت
توانمندیها ، مهارتها ، تحصیلات ، تجربیات و استعدادهای انسان نقش بسیار مهمی را در پیشرفت و ارتقاء شغلی وزندگی او دارد. به عبارت دیگر موارد ذکر شده پتانسیل لازم جهت حرکت و رشد را فراهم می نماید. لیکن این حرکت نیاز مند بستر و مسیر مناسب نیز می باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مکان مناسب و زمان مناسب قرار گیرد می توان انتظار داشت که تمامی پتانسیل وجودی وی در جهت رشد و تعالی شغلی ، شخصیتی ، اجتماعی و... بکارگرفته شود. بدیهی است در صورت محقق نشدن شرایط ذکر شده امکان رشد و شکوفائی کامل انسان بسیار کم می گردد.
یکی از وظایف بسیار مهم مدیران و رهبران شناسائی استعدادهای کارکنان و فراهم آوردن شرایط رشد و پرورش و بکارگیری آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان می باشد. انسانها هر یک معدنی از طلا و نقره هستند که می بایستی ابتدا کشف و شناسائی شده و سپس با صرف هزینه به بهترین شکلی به تعالی رسانده شوند و همچون نگینی بدرخشند.
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن " همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوفال های خرابه ریخت .عصبانی شد و به خدا گفت :" خدایا من گفتم گرهی زندگیام را باز کن نه گرهی کیسه ام را " و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست .
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد، می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند . روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت و طرح هایی برداشت .
سه سال گذشت . تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند . نقاش پس از روزها جستجو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت . به زحمت از دستیارانش خواست تا او را به کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت .گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند . دستیاران سر پا نگهش داشتند . ودر همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد . وقتی کارش تمام شد ، گدا دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد و نقش پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو را قبلا دیده ام .
داوینچی شگفت زده پرسید کی ؟ سه سال قبل ، پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم . موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم . زندگی پر از رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم .
پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا آخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می ایند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای بهدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن که اگر چنین کنی عمری بنده او خواهی بود و برای چنین روزی طناب داری برایت اماده کرده ام برو و خود را راحت کن .
پیرمرد مرد و پسر زندگی تازه اش را اغاز کرد چه بسیار دوستانی که او را تنها نمیگذاشتند و در تمام خوشیها همراهش بودند پسر فرمان پدر را فراموش کرده بود و در پی خوشگذرانیش بود اما سرانجام روزی فرا رسید که تمام زندگیش را بر باد رفته یافت. دیگر هیچ کس را در کنارش نمی دید انها فقط رفیق خوشیهایش بودند. پس بیاد سخن پدرش افتاد و از کرده خود پشیمان شد و تنها راه باقیمانده را اخرین فرمان پدر یافت سر بر بالای دار برد و خود را رها کرد وبا ان تمام ارزوهایش را. اما طناب پاره شد و از لای چوبهای پوسیده سقف سکه های طلا بر سرش ریخت.آری. پدر دانا حتی فکر چنین روزی را هم کرده بود. پسر خوشحال از تدبیر پدر شد و زندگی دوباره ای اغاز نمود اما اینبار میدانست چه باید بکند .
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
١ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
٤ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.
شگفتانگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم، باز میشناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.